کیمیاگر

A1B686B6 6AC5 4EF3 8C91 26C3BC6A4070 1 e1626199173629 - کیمیاگر

خلاصه کتاب کیمیاگر

سانتیاگو ، در نوجوانی تحصیل در مدرسه مذهبی را رها کرد و چوپان شد. او می خواست همواره در سفر باشد و شغل چوپانی این فرصت را به او می داد. او با میش هایش خو گرفته بود و تک تک آن ها را به خوبی میشناخت. چهار روز دیگر به آندلس می رفت. جایی که دختر تاجری را آن جا دیده بود و به او دلباخته بود. از دیدار اولشان یکسال می گذشت و او می خواست برای بار دوم او را ببیند و به پدرش پشم میش هایش را بفروشد.

سانتیاگو خواب دیده بود که کودکی با میش ها بازی می کند. کودک در خواب او را به اهرام ثلاثه مصر برده بود و گفته بود که اگر تو به اینجا بیایی، گنج پنهانی را خواهی یافت.

روزی سانتیاگو مشغول خواندن کتابی بود که با مردی به نام ملکیصدق آشنا شد. او ادعا می کرد که پادشاه شهر سالیم است و می تواند به سانتیاگو کمک کند که گنجش را پیدا کند. در عوض ده درصد گله اش را از او درخواست کرد. ملکصدیق به سانتیاگو گفت که انسان ها در ابتدای جوانی آرزوی خود را پیدا می کنند و آن افسانه شخصی آن فرد نام دارد. او به سانتیاگو گفت که به دنبال افسانه ی شخصی اش باشد. اگر او به مصر رود گنجش را پیدا خواهد کرد. او دو سنگ گران بها به او هدیه داد. او گفت سنگ سیاه نشانه بله و سفید نشانه خیر است و سانتیاگو می تواند سوالاتی مفهوم از آن ها بپرسد و جواب بگیرد. همچنین او از سانتیاگو خواست که به نشانه هایی که در طول سفر می بیند اهمیت بدهد.

a7566bfbded8cd0a200352b537686ee3 1 1 - کیمیاگر
در تصویر بالا سانتیاگو با ملک صدیق گفتگو می کند
4cf825ee f454 40d9 85e6 8b09a09ffaa8 - کیمیاگر
در تصویر بالا سنگهایی که ملک صدیق به سانتیاگو داده را مشاهده می کنید

سانتیاگو گله اش را به دوستش فروخت و راه افتاد. در اولین شهر، دزدی تمام پول او را دزدید. اما سانتیاگو ناامید نشد و تصمیم گرفت آزاد تر از همیشه، به دنبال افسانه شخصی اش برود و ماجراجویی در جستجوی گنج باشد. سانتیاگو به مغازه مرد بلور فروش رفت و از او خواست که در عوض تمیز کردن بلور ها برایش نهار بخرد. پس از صرف نهار مرد از سانتیاگو خواست که آن جا بماند و پیش او کار کند. سانتیاگو گفت که پولی برای رفتن به مصر نیاز دارد و مرد هم در جواب گفت که  دستمز یک سال کار در آن جا هم برای رفتن به مصر کافی نیست. آن جا سانتیاگو ناامید شد و تصمیم گرفت پیش مرد کار کند و با پولش چندگوسفند بخرد. مرد تاجر در آرزوی رفتن به حج بود ولی از به وقوع پیوستن آرزویش می ترسید چراکه پس از آن آرزویی برای زندگی کردن نداشت.

او نزدیک به یکسال نزد مرد تاجر بلور کار کرد و به کسب و کار او برکت داد. در انتهای سال او پول خرید صد و بیست گوسفند، بازگشت به خانه و خرید پروانه صادرات و واردات بین کشور خودش و آنجا را کسب کرده بود. هنگام خداحافظی سانتایگو به مرد تاجر گفت که امیدوار است او به حج برود اما مرد تاجر در جواب به او گفت که او به حج نخواهد رفت. همانطور که سانتیاگو قرار نیست دوباره گوسفند بخرد.

کیمیاگر 768x725 1 - کیمیاگر

سانتیاگو با خود اندیشید که او تجارت بلور و چوپانی را می داند و فراموش نخواهد کرد. هرگاه که بخواهد می تواند به شغل گذشته خود بازگردد اما هیچ گاه دوباره فرصت دوباره رسیدن به گنجش را نخواهد داشت. بخصوص که حال می توانست به زبان عربی هم صحبت کند. پس با کاروانی برای گذر از صحرا همراه شد.

این مقاله را هم توصیه میکنم بخوانید : ⬅️ خلاصه کتاب چهار اثر فلورانس

سانتیاگو در کاروان با مردی انگلیسی آشنا شد که در پی آموختن علم کیمیا بود. او هم مانند سانتیاگو از زبان مشترک جهان، افسانه شخصی و روح جهان خبر داشت. مرد انگلیسی برای ملاقات با کیمیاگری که در واحه زندگی میکرد با کاروان همراه شده بود. در طول مسیر آن ها باید روز های زیادی را برای گذر از صحرا می گذراندند. در طول راه مرد انگلیسی به کتاب خواندن مشغول بود اما سانتیاگو مسحور صحرا شده بود و درس های زیادی از آن یاد گرفته بود. پس از مدتی در کاروان شایعه شد که قبایل صحرا در حال جنگ هستند. از آن جا که واحه ها بی طرف حساب می شدند، کاروان آن ها در واحه ای که به بزرگی یک شهر بزرگ بود توقف کرد.

مرد انگلیسی سانتیاگو را با خود همراه کرد تا در واحه به دنبال کیمیاگر بگردند. سانتیاگو برای پرسیدن محل زندگی کیمیاگر به سمت دختری رفت. او همان لحظه که دختر را دید عاشقش شد و دانست که آن دختر، که فاطمه نام داشت، بخشی از افسانه شخصی اوست.

سانتیاگو هر روز، زمانی که فاطمه برای برداشتن آب از چاه می رفت، او را ملاقات می کرد. روزی سانتیاگو در آسمان دو شاهین را دید که با هم پرواز می کردند. ناگهان یک شاهین به شاهین دیگر حمله ور شد. این نشانه چیزی بود که روح جهان و صحرا به مرد جوان نشان داده بودند. قرار بود که به واحه حمله شود. او تصمیم گرفت که مکاشفه ای که کرده است را با روسای قبایل در میان بگذارد. روسای قبایل که با نشانه های صحرا آشنا بودند حرف او را پذیرفتند و آماده ی دفاع شدند ولی به سانتیاگو هشدار دادند که اگر سخنش صحت نداشته باشد، جان خود را از دست خواهد داد.

5bb3e138e66594bcab27794b219b1cad - کیمیاگر

فردا صبح پانصد مرد جنگی به واحه حمله کردند و همگی کشته شدند. سانتیاگو پنجاه سکه طلا به عنوان پاداش دریافت کرد. روسای قبایل از او خواستند که به عنوان مشاور در واحه بماند. همان شب مردی سوار بر اسب به پیش سانتیاگو رفت و پرسید که چه کسی جرات کرده که نشانه شاهین ها را بخواند؟ مرد جوان متوجه شد که او کیمیاگر است. پیش تر، مرد انگلیسی موفق به دیدار کیمیاگر شده بود و کیمیاگر به او گفته بود که برود و چیزهایی که میداند را انجام دهد اما سانتیاگو نمی دانست که کیمیاگر با او چه کاردارد.

کیمیاگر گفت که اگر سانتیاگو در واحه بماند، با فاطمه ازدواج خواهد کرد و ثروتنمد خواهد بود ولی همواره نشانه ها در مورد افسانه شخصی با او سخن خواهند گفت و او در حسرت افسانه اش می ماند. او گفت که می تواند در صحرا راهنمای او باشد و با هم به سوی اهرام بروند. آن ها با هم به سوی اهرام حرکت کردند.

کیمیاگر به مرد جوان گفت که با قلبش صحبت کند. این صحبت کردن، آشنا شدن با  ترس ها و ویژگی های قلب، باعث می شد که قلبش به روح جهان بازگردد. آخرین درسی که کیمیاگر به سانتیاگو آموخت آن بود که همیشه قبل از برآورده شدن افسانه ی شخصی، فرد با سخت ترین آزمون ها مواجه خواهد شد و این همان جاییست که خیلی ها از افسانه شخصیشان دست می کشند.

این مقاله را هم توصیه میکنیم بخوانید :⬅️ خلاصه کتاب ملت عشق

با گذشت روز ها مرد جوان متوجه علائم آزمون ها شد. آن ها توسط یکی از قبایل در حال جنگ به اتهام جاسوسی دستگیر شدند. کیمیاگر به آن ها گفت که مرد جوان یک کیمیاگر است که می تواند به باد تبدیل شود و مردهای جنگی را بکشد و برای آن قبیله پول آورده است. او گفت که مرد جوان برای این کار به سه روز وقت نیازمند است. با این گفته ی کیمیاگر، علاوه بر اینکه مرد جوان تمام دارایی خود را از دست داد، به وحشت افتاد. چرا که او نمی دانست چطور به باد تبدیل شود. روز سوم، او با صحرا صحبت کرد. صحرا به او گفت که می تواند شن هایش را در اختیار مرد جوان بگذارد ولی برای تبدیل به باد شدن، باید با باد صحبت کند. او با باد که در حال شنیدن سخنان آن ها بود صحبت کرد. باد از سخنان او به وجد آمد و وزیدن گرفت اما گفت که نمی داند چگونه باید به باد تبدیل شد چون آن ها از طبیعت متفاوتی از هم تشکیل شده بودند. باد پیشنهاد کرد که جوان با خورشید سخن بگوید. باد برای اینکه نور خورشید چشم های جوان را اذیت نکند بیشتر و بیشتر وزید و شن های زیادتری را در آسمان معلق نگه داشت.

جوان با خورشید صحبت کرد. خورشید هم گفت که نمی تواند جوان را به باد تبدیل کند و جوان باید از دستی که تمام مخلوقات را آفریده سوال کند. آن جا بود که قلب جوان با خداوندگار گره خورد. او دید که بخشی از روح خداوندگار است و توانست به باد تبدیل شود.

پس از آن اتفاق رییس قبیله خوشنود از چیزی که دیده است آن ها را آزاد کرد. کیمیاگر و مرد جوان به صومعه ای رفتند. در آن جا کیمیاگر مقداری سرب را به طلا تبدیل کرد. بخشی را به راهب صومعه بابت زحماتی که می کشید و بخشی را به مرد جوان برای ادامه دادن راهش تا اهرام داد.  بخشی را برای بازگشت خودش به واحه نگه داشت و بخش دیگری را به راهب داد و گفت که آن پول برای سانتیاگو است چرا که او تا بحال دوبار پول خود را از دست داده  بعید نیست این اتفاق بار دیگر رخ دهد. کیمیاگر و مرد جوان از هم جدا شدند و سانتیاگو به سمت اهرام حرکت کرد.

سانتیاگو سعی کرد به قلبش گوش کند و جای گنج را بفهمد. قلبش به او گفت: ” به مکانی که در آن گریه خواهی کرد، توجه کن. گنجیه تو آن جاست”. وقتی سانتیاگو بالای تپه رفت و اهرام را دید، از شوق اشک ریخت. حرف قلبش را به خاطر آورد و شروع به کندن جایی که اشک ریخته بود کرد. چند مرد ظاهر شدند و او را گشتند و تکه ی طلا را پیدا کردند و آن را بزور گرفتند. آن ها گمان بردند که او دنبال گنج است ولی در جایی که او می کند هیچ گنجی پیدا نکردند. مرد جوان به آن ها گفت که دوبار خواب دیده است که در اینجا گنج پیدا خواهد کرد. یکی از آن مرد ها به او گفت که این حماقت است که کسی بدنبال خوابش برود و او هم مثل سانتیاگو خواب دیده است که در کلیسایی روستایی در اسپانیا زیر درخت سپیداری گنجی نهفته است اما او آنقدر احمق نبوده که بخاطر آن از صحرا عبور کند. مرد جوان گنج خود را یافته بود!

NDwUWtlCRoegtF4zgten pyramid 1 - کیمیاگر

0 تا 100 خلاصه کتاب جای خالی سلوچ به همراه نقد و معنی شخصیت های کتاب

معرفی کتاب کیمیاگر

کیمیایی که کیمیاگران از آن صحبت می کنند علم به آن است که تمام جهان واحد است و آن خداوند است که روح را در همه دمیده. از آن رو سرب هم می تواند با علم وجود این وحدانیت و با دنبال کردن افسانه شخصی اش به طلا تبدیل شود.

از دیگر نکات کتاب آن است که همواره اشاره دارد چیزی که واقعی و حقیقی است، مانند عشق، از بین نمی رود. عشق واقعی همیشگی، منتظر و صبور است.

خیلی از منتقدین باور دارند که پائولو کوئیلو با تاثر از دفتر ششم مثنوی مولوی این کتاب را نوشته است.

جملاتی زیبا از کتاب کیمیاگر

  • تو هر که باشی و هر چه بکنی، وقتی واقعا چیزی را بخواهی این خواست در روح جهان متولد می شود. و این ماموریت تو در روی زمین است.
  • وقتی تو چیزی را میخواهی همه ی جهان دست به یکی می کند تا تو آرزویت را محقق کنی.
  • روح جهان از سعادت آدمیان تغذیه می شود، یا از بدبختی ، حسرت، و حسادت آن ها.
  • هرچه انسان به رویای خود نزدیک تر می شود به همان اندازه افسانه شخصی دلیل حقیقی تری برای زندگی او می شود.
  • تنها ترس ما این است که آنچه را داریم از دست بدهیم، خواه زندگیمان باشد خواه مزارعمان. اما این ترس زمانی از بین می رود که بفهمیم که داستان زندگی ما و داستان جهان هر دو را یک دست واحد رقم زده است.
  • جستجو همواره با شانس تازه کار آغاز می شود و با مقاومت فاتح پایان می پذیرد. مرد جوان به یاد یکی از ضرب المثل های کشورش افتاد که میگفت، تاریک ترین ساعت شب، ساعت قبل از طلوع آفتاب است.
  • چون قلب تو هر جا باشد، گنج تو هم همان جاست.
  • وقتی ما گنجینه های حقیقی را در اختیار داریم هیچ متوجه آن نمی شویم. می دانی چرا؟ چون آدم ها به وجود گنج باور ندارند.
  • آن ها فراموش کرده بودند که سرب، مس، آهن، هر کدام باید افسانه شخصی خویش را دنبال کنند، و کسی که در افسانه شخصی دیگری دخالت می کند، افسانه شخصی خود را هرگز کشف نخواهد کرد.
  • دریا همیشه در درون این صدف باقی می ماند چون این افسانه شخصی اوست و او را ترک نخواهد کرد مگر زمانی که دوباره امواج شن های صحرا را بپوشاند.
  • جهان بخش قابل رویت خداوند است. و کیمیاگری یعنی انتقال کمال معنوی به سطح مادی.

مشخصات کتاب

  • عنوان انگلیسی کتاب : The Alchemist
  • نویسنده: پائولو کوئیلو
  • ترجمه: حسین نعیمی
  • انتشارات: ثالث
  • تعداد صفحات: ۲۴۴

دیدگاه خود را درباره‌ی خلاصه کتاب کیمیاگر با ما و دیگر کاربران به‌اشتراک بگذارید. به‌طور خلاصه داستان کیمیاگر را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

خوانندگان محترم می توانید مقالات نوشته شده خود و یا عکس هایی که با کتاب در منظره های مختلف گرفتید را ارسال کنید تا با نام خودتان در مجله اینترنتی کتاب خوب منتشر شود

منبع عکس : کافه بوک

7 دیدگاه برای “کیمیاگر”

  1. سلام کتاب خوب
    ممنون بابت خلاصه کتاب کیمیاگر
    ای مقاله دارای عکس های زیبایی بود
    ولی هنوز هم میتونه کامل تر بشه

  2. هر کسی باید دنبال هدف اصلی زندگی که رسیدن به خداوند متعال هست بره
    و نباید وقتی رئ برای غیر از این صرف کنه
    وسلام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *