کتاب پیرمرد و دریا

خلاصه کتاب پیرمرد و دریا

پیرمرد و دریا،  داستان دوستی پیرمردی با دریاست که با سعی و تلاش می خواهد بر بدشانسی خود غلبه کند. داستان، تقلای پیرمرد برای کسب موفقیت و امیدواری او را نشان می دهد.کتاب پیرمرد و دریا، موفقیت و پیروزی را بازتعریف می کند. در اکثر مواقع موفقیت در نتیجه یک کار خلاصه می شود اما این کتاب موفقیت را در طول سفری که فرد برای کسب آن طی می کند، نشان می دهد.

در این مقاله خلاصه کتاب پیرمرد و دریا آورده شده و در ادامه جملاتی از کتاب نیز به رشته تحریر در آمده است

خلاصه کتاب پیرمرد و دریا

درست 84 روز شده بود که سانتیاگو، پیرمرد صیاد،  نتوانسته بود چیزی صید کند.  تنها شاگرد او ، مانولین، پس از چهل روز او را ترک کرده بود چرا که خانواده او باور داشتند پیرمرد دچار بدیمنی که بدترین نوع بدشانسی است، شده است. شاگرد به قایقی دیگر رفته بود و در آن جا توانسته بود ماهی های بزرگ و زیادی صید کند. با این حال او دوست داشت که بازگردد و با با سانتیاگو کار کند. یک بار آن ها برای 87 روز هیچ صیدی نداشتند ولی بعد از آن برای سه هفته فقط ماهی های بزرگ صید کردند. مانولین این خاطره را برای سانتیاگو بازگو کرد و سعی داشت با این کار او را تشویق کند.

این مقاله را هم توصیه میکنم بخوانید : خلاصه کتاب آناکارنینا

پیرمرد در خانه چیزی برای خوردن نداشت. مانولین برای او یک نوشیدنی گرفت و آن ها عصر آن روز را به صحبت در مورد بازی های بسکتبال پرداختند.  روز بعد سانتیاگو به دنبال مانولین رفت و با هم قهوه نوشیدند. در واقع آن قهوه تنها چیزی بود که مانولین برای خوردن در طول روز داشت. مانولین برای سانتیاگو طعمه تازه برد و به او کمک کرد تا قایقش را در آب هل بدهد. آن ها برای همدیگر آرزوی خوشبختی کردند و پیرمرد راهی دریا شد.

the old man and the sea 3 - کتاب پیرمرد و دریا
تصویری طراحی شده از نبرد سانتیاگو و مارلین در کتاب پیرمرد و دریا

در تاریکی صبح، پیرمرد صدای دیگر صیادان و قایق ها را می شنید اما نمی توانست آن ها را ببیند. او تمام راه ها را در روز های گذشته پیموده بود اما نتوانسته بود صیدی پیدا کند از این رو سعی داشت این بار به جایی دور تر که عمق آب بیشتر است برود به امید آنکه بتواند ماهی بزرگی شکار کند.

در همان تاریکی پیرمرد صدای ماهی های پرنده را شنید. او ماهی های پرنده را چنان دوست داشت که انگار دوست های واقعی او هستند. همچنین به پرنده های ماهی خوار هم علاقه زیادی داشت. از نظر او اینکه پرندگان ضعیفی که نمی توانند به عمق دریا بروند هم از نعمات درون دریا بهره مند می شوند نشان از سخاوت و مهربانی دریاست با اینکه می دانست دریا تا چه حد می تواند ظالم باشد.

اسپانیایی هایی که دریا را دوست داشتند آن را “لامار” می خواندند که نامی زنانه است. بعضی ماهی گیر های جوان تر به دریا “ال مار” می گفتند که نامی مردانه بود و در نظر آن ها دریا ستیزه جو بود. اما در نظر پیرمرد دریا زنی بود که اگر هم گاهی ظالم است به این دلیل است که کمکی از دستش برنمی آید.

پیرمرد به قلاب های ماهی گیری اش طعمه آویزان کرده و به آب انداخت و منتظر نشست. همانطور که منتظر بود پرنده ای را دید که برای شکار به سطح دریا فرود آمد. او می دانست که پرنده برای شکار آمده و بی دلیل فرود نیامده است. به دنبال فرود پرنده دسته ای از ماهی های پرنده را دید که بالا و پایین می پرند و در حال فرارند و دانست که باید دلفین هایی به دنبال آن ها کرده باشند. او به دنبال آنها تورش را در اعماق دریا فرو کرد ولی نتوانست دلفینی صید کند.

کمی بعد تر یک ماهی تن سرش را از آب بیرون آورد و دوباره به درون آب بازگشت. پس از آن تن های دیگر هم سرشان را از آب بیرون آوردند. پیرمرد با خود فکر کرد که اگر تند حرکت نکنند می تواند آن ها را شکار کند. در همین حین تور زیر پایش تکان خورد و ماهی بزرگی به وزن ده پوند در تورش گیر کرد.

Guy Harvey Pinterest - کتاب پیرمرد و دریا
تصویری طراحی شده از نبرد سانتیاگو و مارلین در کتاب پیرمرد و دریا

پیرمرد آنقدر از خشکی دور شده بود که فقط می توانست برف های روی قله ها را ببیند. می خواست نخ های ماهی گیری را به انگشت پایش ببندد و بخوابد در این صورت اگر صیدی در قلاب گیر می کرد می توانست به راحتی متوجه شود. در همین فکر بود که متوجه شد یکی از نخ ها تکان می خورد. یک نیزه ماهی به قلاب گیر کرده بود. پیرمرد نتوانست نیزه ماهی را به درستی بالا بکشد و ماهی با طعمه در دهان فرار کرد و  به اعماق آب رفت با این حال هنوز با طناب به قایق وصل بود. او با خود فکر کرد که کاش پسرک شاگرد پیشش بود آن موقع می توانست از او کمک بگیرد. او منتظر ماند تا ماهی باز هم به سطح بیاید، شاید بتواند دوباره او را بالا بکشد. از نظر او این ماهی تجربه ی در قلاب گیرکردن را داشته از این رو توانسته خوب از چنگ پیرمرد فرار کند.

پیرمرد همانطور که منتظر بازگشت ماهی بود متوجه شد که دیگر هیچ چیزی از خشکی را نمی بیند و با خود فکر کرد که شب هنگام می تواند نوری که از هاوانا می درخشد را دنبال کند و بازگردد. او یاد خاطره شکار یک نیزه ماهی دیگر افتاد. یک نیزه ماهی ماده و جفتش برای خوردن طعمه ها به نزدیک قایق او رفته بودند. نیزه ماهی ماده که زودتر از زوجش طعمه ها را خورده بود صید پیرمرد و پسرک شاگرد شده بود. در طول صید نیزه ماهی، زوجش کنار قایق نظاره گر این اتفاق بود. زمانی که آن ها نیزه ماهی ماده را تکه تکه می کردند نیزه ماهی نر پرشی کرد تا درون قایق را ببیند و از اوضاع نیزه ماهی ماده خبردار شود . پس از آن به اعماق دریا رفت. پیرمرد به خاطر داشت که پسرک از این اتفاق خیلی ناراحت شده بود. یادآوری پسرک باعث شد که بازهم دلش برای او تنگ شود و آرزو کند که کاش او نیز همراهش بود. در همین فکر های بود که یکی از قلاب هایش شکست و به درون آب افتاد.

نیزه ماهی متصل به قلاب هنوز هم قایق را می کشید و آن را به سمت شمال می برد. شیب قلاب نشان می داد که ماهی کمی به سمت سطح آب آمده است ولی بنظر خسته نمی رسید. پیرمرد آرزو می کرد که نیزه ماهی به سمت شرق برود. این نشان از خسته شدن ماهی بود. یک حرکت ناگهانی نیزه ماهی و غفلت پیرمرد باعث زخم شدن دست او شد. او که می دانست برای شکار و بالا کشیدن نیزه ماهی نیاز به قدرت دارد تصمیم گرفت ماهی تنی که قبلا شکار کرده بود را بخورد تا نیرو و انرژی اش در اثر زخم از بین نرود.

روز بعد همچنان منتظر بالا آمد نیزه ماهی متصل به قلاب نشسته بود. متوجه شده بود که نمی تواند انگشتان دست زخمی اش را از هم باز کند. سعی کرد خوش بین باشد و باور داشته باشد که زمان شکار نیزه ماهی میتواند آن ها را از هم باز کند. کمی بعد تر ماهی به سطح آب آمد. پیرمرد حدس می زد که ماهی باید از قایقش دو پا بلند تر باشد. هر چند پیرمرد در گذشته دوبار ماهی خیلی بزرگ شکار کرده بود اما هیچ گاه تنهایی این کار را انجام نداده بود. حال باید بزرگترین ماهی عمرش را تنهایی و با دست زخمی شکار می کرد. ماهی دوباره به عمق دریا برگشت و قایق را دنبال خود می کشید.

کمی بعد تر پیرمرد با خود فکر کرد که بهتر است برای شب آماده شود. او خوش شانس بود که یک دلفین در تورش گیر کرده و او غذای دیگری برای خوردن دارد.

در طول شب پیرمرد تصمیم گرفت که کمی بخوابد. در خواب بود که طناب متصل به ماهی کشیده شد. ماهی به سطح آب آمده بود. پیرمرد او را نمی دید ولی صدای شکافته شدن آب توسط ماهی را خوب تشخیص می داد. این همان فرصتی بود که پیرمرد انتظارش را می کشید. ماهی هر از چند گاهی دور قایق چرخی می زد ولی آنقدر دور بود که پیرمرد نتواند شکارش کند. در همان لحظاتی که منتظر چرخش های بعدی ماهی بود حس کرد سرش گیج می رود. به درگاه مریم مقدس دعا کرد که اگر بتواند ماهی را شکار کند چند بار به کلیسا برود و دعا بخواند. هر بار که ماهی دور میزد پیرمرد طناب را می کشید تا ماهی به او نزدیک تر شود. در نهایت توانست نیزه را به پهلوی ماهی فرو کند. ماهی ابتدا بی حرکت ماند ولی دوباره جان گرفت و خودش را به بالا پرت کرد. آب زیادی به درون قایق ریخت و پیرمرد گیج شد. وقتی توانست خودش را جمع و جور کند دید که ماهی روی آب غوطه ور است و شکمش رو به آسمان است. او می دانست که قایق او برای حمل ماهی به آن بزرگی خیلی کوچک است پس ناچار بود ماهی را با طناب به قایق ببندد و تا ساحل به دنبال خود بکشد.

پس از آن پیرمرد قایق را برای بازگشت به خانه هدایت کرد. خونی که از ماهی بزرگ جاری بود یک کوسه را به سمت قایق هدایت کرده بود. کوسه چهل پوند از ماهی متصل به قایق را کند. پیرمرد مجبور شد نیزه اش را در سر کوسه فرو کند. در انتهای این نبرد کوسه مرد اما پیرمرد طناب ها و نیزه و چهل پوند از ماهی اش را هم از دست داد. او می ترسید با این تجهیزات کم، خون ماهی باز هم کوسه های دیگری را به سمت قایق بکشاند پس تصمیم گرفت چاقویش را به ته یکی از پاروها ببندد تا دیگر بی سلاح نباشد. خیلی نگذشته بود که کوسه های دیگری به قایق حمله کردند. پیرمرد هر دوی آن ها را کشت اما بخش زیادی از ماهی اش توسط کوسه ها از بین رفت. او با خود آرزو کرد که ای کاش این ها همه رویا بود و او ماهی را صید نکرده بود.

در نبرد با کوسه ای دیگر چاقوی او شکست و او دیگر جز یک چماق چوبی چیزی برای مبارزه با کوسه ها نداشت. او توانست با چماق دو کوسه ی دیگر را به شدت مجروح کند و فراری دهد. چیز زیادی از ماهی اش باقی نمانده بود. در طول شب نور شهر را دید و با خود آرزو کرد که تا رسیدن به بندر کوسه دیگری نبیند اما بخت با او یار نبود و کوسه های دیگری به او حمله کردند. تا رسیدن به ساحل چیزی جز سر و استخوان ستون فقرات ماهی باقی نمانده بود.

صبح روز بعد ماهی گیران دیگر با تعجب به باقی مانده ی لاشه ماهی نگاه می کردند. همه از بزرگی ماهی تعجب کرده بودند. پسرک سعی می کرد که به پیرمرد کمک کند تا استراحت کند. دیگر تصمیم گرفته بود فقط با سانتیاگو ماهی گیری کند.

0 تا 100 خلاصه کتاب جای خالی سلوچ به همراه نقد و معنی شخصیت های کتاب

جملاتی از کتاب پیرمرد و دریا

  • آن ها از دریا به عنوان یک ستیزه جو، مکان یا حتی دشمن یاد می کردند اما پیرمرد همیشه دریا را زنانه و چیزی که یا به انسان لطف بزرگی می کند یا لطفش را از او دریغ می کند و اگر وحشیانه یا بدجنس عمل می کند به این خاطر است که کمکی از او بر نمی آید، تصور می کرد.
  • هر روز یک شروع تازه است. خوش شانس بودن بهتره ولی من ترجیح میدم دقیق باشم.بعدش وقتی شانس میاد تو آماده ای.
  • حرف نزدن در دریا به غیر از مواقع ضروری، نوعی پرهیزگاری محسوب می شد و پیرمرد همیشه آن را صحیح و قابل احترام می دانست اما حالا که کسی نبود که اذیت شود، حرف هایش را بارها بلند بازگو می کرد.
  • هیچکس در سن پیری نباید تنها بمونه اما این اجتناب ناپذیره.
  • ماهی من عاشقتم و بهت خیلی احترام می گذارم ولی قبل از اینکه امروز تموم بشه می کشمت.
  • خدارا شکر که ماهی ها اندازه ماها که آن ها را می کشیم باهوش نیستند هرچند توانا تر و نجیب ترند.
  • خوشحالم که ما مجبور نیستیم ستاره ها رو بکشیم. فکر کن اگر هر روز یک نفر تلاش می کرد ماه رو بکشه چی میشد. ماه فرار می کرد. اما فکر کن اگر یک مرد هرروز تلاش می کرد خورشید رو بکشه. ما خوشبخت به دنیا می آییم.
  • همینکه در دریا برادران واقعی خودمون رو می کشیم کافیه.
  • آدمیزاد برای شکست خوردن ساخته نشده. اون میتونه نابود بشه ولی شکست نمیخوره.
  • امید نداشتن احمقانه است. علاوه بر این فکر می کنم گناهه.
  • شانس چیزیه که به شکل های مختلف ظاهر میشه. کسی نمی تونه تشخیصش بده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *