خلاصه کتاب فارست گامپ
فارست، پسر کم هوش داستان با ضریب هوشی 70 و مادرش با یکدیگر زندگی می کردند. مادرش هزینه زندگی آن ها را از اجاره دادن اتاق های خانه به محصل ها بدست می آورد. بچه های مدرسه فارست را اذیت می کردند و یا در بهترین حالت از او می ترسیدند. فارست در مدرسه دوستی جز “جنی کورن” نداشت.
پس از گذشت چند سال فارست شروع به رشد کرد. قد او به 196 سانتی متر و وزنش به 110 کیلوگرم رسیده بود. همین باعث شد که یک مربی فوتبال آمریکایی پس از دیدن او تصمیم بگیرد که او را به مدسه ی دیگری که او مربی تیم فوتبال آن بود ببرد. با این حال مربی تیم از عملکرد فارست در تیم راضی نبود. در مدرسه ی جدید فارست دوباره با جنی کورن هم مدرسه ای شد و جنی تنها کسی بود که فارست با او وقت می گذارند. یکبار دوست جنی فارست را اذیت می کند و باعث می شود که فارست با سرعت زیادی از وسط زمین فوتبال به سمت سالن ورزش بدود. وقتی مربی این اتفاق را دید، پست فارست را به هافبک تغییر داد. سرعت فارست همواره باعث برد تیم می شد. از آن به بعد رفتار بقیه مخصوصا هم تیمی هایش با فارست خیلی بهتر شد و فارست به تیم منتخب ایالت راه پیدا کرد.
پس از اتمام دبیرستان، فارست نامه ی دعوت به ارتش دریافت می کند اما پس از بررسی اوضاع فارست آن ها او را از حضور در ارتش مرخص می کنند. پس از چندی یک دانشگاه به فارست نامه می زند و می گوید که می گذارد فارست در ازای بازی در تیم فوتبال آن ها، در آن دانشگاه تحصیل کند. در دانشگاه فارست دوباره به جنی کورن برمی خورد. آن ها باز هم، هم دانشگاهی بودند.
فارست در دانشگاه دوستی به نام بوبا پیدا می کند که به او سازدهنی زدن آموزش می داد. بوبا باور داشت که فارست استعداد شگفت آوری در نواختن سازدهنی دارد. همین استعداد باعث شد که فارست عضوی از گروه موسیقی جنی کورن شود اما دخالتش در رابطه جنی و دوستش باعث شد که از گروه طرد شود. باخت در فینال بازی های دانشگاه که مسبب اصلی اش فارست بود، گرفتن پایین ترین نمره در علوم تربیت بدنی و ادبیات حتی با کسب بهترین نمره در درس نورشناسی نتوانست مانع اخراج شدن فارست از دانشگاه شود.
پس از اخراج فارست از دانشگاه ارتش او را دوباره فراخواند. پس از گذراندن دوره آموزشی، فارست را به جنگ ویتنام فرستادند. در جنگ، فارست باری دیگر دوست قدیمی اش بوبا را ملاقات می کند. بوبا بخاطر آسیب دیدگی پا، بورس ورزشی اش در دانشگاه را از دست داده بود و به ارتش ملحق شده بود. بوبا و فارست در ارتش برای آینده شان نقشه می کشیدند. آن ها تصمیم داشتند که قایق صید میگو بخرند و با صید میگو کسب درآمد کنند. یک روز به گروهان آن ها حمله شد و فارست که مشغول نجات زخمی ها بود دیر برای نجات بوبا رسید، بوبا کشته شد و همان شب فارست هم مجروح شد.
او را به بیمارستان فرستادند و او برای دو ماه در بیمارستان ماند و در آنجا با دوستی به نام دن آشنا شد که با او در مورد فلسفه اتفاقات صحبت می کرد و همچنین استعدادش در پینگ پنگ را کشف کرد. او در ویتنام از یک ویتنامی اصول میگوپروری و صید میگو را آموخت. او همراه سرهنگ گوچ بابت نجات مجروحان از دست رییس جمهور وقت مدال شجاعت دریافت کرد. در کشمکش بین طرفداران و مخالفان جنگ، فارست در یکی از سخنرانی هایی که برایش ترتیب داده بودند در جواب سوال ” نظرت در مورد این جنگ چیه؟” گفت که بنظرش جنگ مزخرف است در حالی که او از طرف موافقان جنگ و به عنوان قهرمان جنگ به مراسم دعوت شده بود.
پس از اتفاقاتی که افتاد، فارست در یک تورنمنت پینگ پنگ شرکت کرد و در آن جا باری دیگر توانست دن را ملاقات کند. برد در تورنمنت باعث شد که فارست وارد تیم پینگ پنگ ایالات متحده شده و همراه با هیئت مذاکره کننده، در مسابقات پینگ پنگی در چین با چینی ها مسابقه دهد. در یک مراسم در چین رهبر چین، آقای مائو 80 ساله، تصمیم داشت که در رودخانه ای شنا کند و فارست و تیمش او را تماشا کنند. در این بین نزدیک بود که آقای مائو غرق شود و فارست او را نجات داد و این کار او را به قهرمان ملی چینی ها تبدیل کرد و علاوه بر آن به روابط دیپلماتیک ایالات متحده و چین بسیار کمک کرد.
پس از اتمام مسابقه و بازگشت به آمریکا، فارست بجای سرزدن به مادرش که بخاطر آتش سوزی خانه مجبور بود در خانه فقرا بماند، از روی آدرس روی پاکت نامه ای که جنی برایش فرستاده بود به دنبال جنی رفت. جنی در نزدیکی هاروارد در یک کلاب با گروه موسیقی اش اجرا می کرد. او پس از ملاقات دوباره با فارست از او خواست که با او و دوستش زندگی کند و وارد بند موسیقیشان شود. پس از اتفاقاتی، فارست به حشیش روی آورد و همین باعث شد که میانه اش با جنی شکرآب شود. جنی او را ترک کرد اما فارست به دنبالش رفت.
جنی به معترضان علیه جنگ پیوسته بود. او از فارست خواست که در اعتراضی که جلوی کنگره برگزار می شد مدال افتخار جنگش را دور اندازد. فارست هم همین کار را کرد ولی آنقدر مدال را دور پرتاب کرد که مدال به سر یکی از کارمندان کنگره برخورد کرد. فارست را زندانی کرده و تصمیم گرفتند 30 روز او را تحت مراقبت روانی قرار دهند. در تیمارستان پزشکان متوجه شدند که فارست استعداد بسیار زیادی در ریاضیات دارد ومغزش مثل یک کامپیوتر کار می کند پس تصمیم گرفتند او را به جای زندان به ناسا بفرستند. ناسا او را با ستوان فریچ و یک میمون به فضا فرستاد ولی آن ها سقوط کردند و در محله قبیله های وحشی فرود آمدند.
قبیله ای ها تصمیم داشتند که آن ها را بپزند و بخورند اما یکی از اعضای قبیله که با دنیای متمدن آشناتر بود آن ها را راضی کرد که از فارست و ستوان فریچ به عنوان کارگر کاشت پنبه استفاده کنند. پس از اینکه فصل دروی پنبه تمام شد، قبیله دوباره تصمیم گرفت که ستوان فریچ، فارست و میمون را بپزند اما مورد تهاجم قبیله ی مخالفشان “پیگمی” ها قرار گرفتند. پیگمی ها قبیله وحشی را از بین بردند.فارست توانست از شر پیگمی ها هم خلاص شود و به آمریکا بازگردد.
فارست ، بی پول و بی مکان در یکی از کوچه های واشنگتن باری دیگر دن را می بیند. دن شغل و همسرش را از دست داده بود و اوضاع خوبی نداشت. دن و فارست برای پیداکردن جنی از واشنگتن خارج شدند و او را در یک کارخانه لاستیک زنی پیدا کردند. او و دن مدتی با جنی زندگی کردند و در این مدت فارست گامپ با برنده شدن در مسابقه های مچ اندازی پول در می آورد. شهر او در مچ انداختن باعث شده که یک دلال بازیکن کشتی کج او را به کشتی کج بازی کردن دعوت کند. فارست به صورت نمایشی کشتی کج بازی می کرد. نتایج مسابقه ها از قبل توسط دلال ها معلوم می شد. جنی از این که فارست کشتی کج بازی می کند خوشحال نبود. آن ها تصمیم داشتند هزینه اولیه صید میگو را جمع کنند و از کشتی کج فاصله بگیرند. فارست تمام پولی که برای صید میگو جمع کرده بود را در یک شرط بندی باخت و جنی که از کشتی کج خسته شده بود، او را ترک کرد.
فارست گامپ کشتی کج را رها کرد ولی به شطرنج روی آورد. فارست قبلا در قبیله وحشی ها آنقدر شطرنج بازی کرده بود که کاملا حرفه ای شده بود. در حین برگزاری مسابقات شطرنج یک کارگردان از جثه فارست خوشش آمده و او را به بازی در فیلمش دعوت می کند. مسابقات شطرنج و بازی در فیلم ، هر دو خراب شد. فارست برای شروع صید میگو نزد خانواده بوبا رفت و آن جا ساکن شد. وقتی پرورش و صید میگو خوب گرفت فارست، مادر و هم تیمی فوتبال آمریکایی اش را هم با خود وارد کار صید میگو کرد. کسب و کار فارست آن قدر موفق شد که او را برای عضو شدن در سنا نامزد کردند.
روزنامه ها از گذشته ی فارست گامپ و زندان هایی که رفته بود نوشتند. اوضاع به هم ریخت و فارست دیگر نمی توانست از صید میگو لذت ببرد پس تصمیم گرفت که کسب و کارش را به مادرش سپرده و برود. او با یک سازدهنی و یک ارگ، یک ارکستر یک نفره راه انداخت. در یکی از نمایش هایش جنی کورن را دید که با یک پسربچه به موسیقی او گوش می کند. نام پسربچه “فارست” بود و متوجه شد که آن پسر بچه ، فرزند خودش است.
0 تا 100 خلاصه کتاب شازده کوچولو به همراه نقد و پیام های کتاب برای زندگی
نقد کتاب فارست گامپ
“خب که چی؟من شاید خنگ باشم، ولی با این حال بیشتر اوقات سعی کردم که کار درست رو انجام بدم. رویاها هم که فقط رویا هستند.مگر غیر از اینه؟ بنابراین هر اتفاقی که تا الان افتاده من اینو به خودم میگم: من میتونم به گذشته ام نگاه کنم و بگم که حداقل یک زندگی یکنواخت و خسته کننده نداشتم.”
پاراگراف بالا جمله ی آخر کتاب فارست گامپ است. این کتاب زندگی پر فراز و نشیب فارست گامپ، قهرمان داستان، را همراه با بیان تاریخ آمریکا و سیر اجتماعی مردم آمریکا بیان می کند.
فیلمی که از روی این کتاب برگرفته شد برنده 6 اسکار شد . البته مانند بقیه فیلم هایی که از روی کتاب ها ساخته می شوند تفاوت آشکاری بین فیلم و کتاب دیده می شود. کتاب پر از داستان ها و وقایعی است که فیلم به آن ها نپرداخته است.
مشخصات کتاب
نام انگلیسی کتاب : Forrest Gump
نویسنده : وینستون گروم
مترجم : بابک ریاحی پور
نشر : زرین
دیدگاه خود را دربارهی خلاصه کتاب فارست گامپ با ما و دیگر کاربران بهاشتراک بگذارید. بهطور خلاصه کتاب فارست گامپ را چگونه ارزیابی میکنید؟
خوانندگان محترم می توانید مقالات نوشته ی خود و یا عکس هایی که با کتاب در منظره های مختلف گرفتید را ارسال کنید تا با نام خودتان در مجله اینترنتی کتاب خوب منتشر شود
یک دیدگاه برای “کتاب فارست گامپ”
بسیار کتاب زیبایی هستش
من فیلم این کتاب رو هم دیدم
فیلمش رو هم توصیه میکنم ببنیدید